تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم

شاعر : انوري

بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشاديمتا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم
در راه تو رخ را به وفاراست نهاديمدر کار تو جان را به جفا نيست گرفتيم
واندر طلب وصل تو از پاي فتاديمدر آرزوي روي تو از دست برفتيم
در بندگي روي تو اقرار بداديمچون فتنه‌ي ديدار تو گشتيم به ناکام
از بند غم عشق تو آزاد مباديمتا بسته‌ي بند اجل خويش نگرديم
با عشق تو ميريم که با عشق تو زاديمني‌ني به اجل هم نرهيم از غم عشقت